سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه: قفس 2

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/8/3 9:0 صبح

 

پرنده هر از چندی باز می گشت و بالای قفس چرخی می زد و به قفس نگاهی می کرد. دل قفس دوباره جوان شده بود، آرزوی دوری در دلش شکل گرفته بود که شاید این پرنده بیاید و در کنار او بنشیند و یا نه شاید زمانی بیاید و نزد او بماند. و با این خیال ها دلش پر از شیرینی اضطراب آلودی می شد که به ظاهرِ کهنه و فرسوده اش نمی آمد.

روزها همین گونه گذشت تا زمانی که ناگهان پرنده آمد و در ناباوری قفس کنارش نشست. منقارهایش را به چوب های پوسیده اش مالید و به او لبخند زد و برایش از نغمه های زیبایی که می دانست خواند. پرنده آمده بود، بال هایش را بسته بود و نشسته بود بر در قفس. قفس سرشار از شعفی بود که برای مدت ها از یاد برده بود. سعی می کرد چوب هایش بیشتر نپوسند و وقتی باد می وزد زیاد غژغژ نکند. پرنده هم لبخند می زد و پوسیدگی ها را با منقارش از تن چوبی قفس ذره به ذره می کند.

پرنده زیبا بود و مهربان. بلند پرواز هم بود. هرگز این همه پایین نمی آمد تا لابه لای ویرانه ای درون صخره ها. جای او اوج آسمان و میان قله ها بود. پرنده یک جا بمان نبود، دلش بزرگ بود و می خواست تا بلندترین جاهای دنیا پرواز کند. قفس که این ها را می فهمید غمگین می شد و مضطرب. می ترسید از روزی که استراحت پرنده تمام شود و پرواز کند و برود برای همیشه. شب ها که پرنده پیشش نبود از این غم ناله می کرد، طوری که از همه ی چوب هایش صدا می آمد و پرنده صبح ها می گفت خواب دیده است که صدای غژغژ از جایی می آید...

پی نوشت:
قفس

قفس این قفس این قفس...
پرنده
درخواب از یاد می برد
من اما در خواب می بینم اش
که خود
به بیداری
نقشی به کمال ام
از قفس.

احمد شاملو




کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار، داستان کوتاه